صدا

صدا

صدا بدون سانسور sedaIR.ir
صدا

صدا

صدا بدون سانسور sedaIR.ir

اشعار


 


چرخید زن ...و پوشیه را پس زد ، تا توی خانه ی پدرش باشد
تاریخ موی اوست که بیرون ریخت بهتر که چادری به سرش باشد

از روزنامه پیرهنی تن کن پیراهنی برای در آوردن
تا هر ورق که دور می اندازیم آزادی اولین خبرش باشد

نه یک خبرنگار نه یک عکاس مردم چرا به چشم نمی آیند
حیف است حرف های مهمم، کو جمعیتی که منتظرش باشد؟

ما بازماندگان بشر هستیم ، مطرود ساکن کره ای تاریک
زندان کوچکی ست که شک داری دنیا هنوز پشت درش باشد

چرخید زن: چه پنجره ی خوبی ست رو به گذشته ی پدرم باز است
این جا چه قدر حادثه می بینی بی آن که ترسی از خطرش باشد

   

 امیرحسین نیکزاد

برچسب ها : ,
موضوع : 193, | بازدید : 3

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 7 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 


دختری زاده ای از عشق و جنون معجونا
لیلی اش نام نهادی که شوم مجنونا

دختری زاده ای آمیخته ی قند و عسل
کز شکرخنده کند حزن مرا محزونا

دختری زاده ای آنگونه که در چاه افتم
غافل از چاله ی آن گونه ی گندمگونا

دختری زاده ای از بهر من و حسرت خلق
مشتری در طلب ماه رخش مغبونا

دختری زاده ای آن سان که خود از مادر خود
دست کم کم نبُوَد گر نبُوَد افزونا

دختری زاده ای از جمع نقیضین؛ محال
یعنی از عشق و وفا ساخته ای معجونا

دختری زاده ای آنگونه که ما شاء الله
تا کنی الغرض اینگونه مرا مدیونا

دختری شوق وی اندر صدف شرم نهان
دختری چشم وی از حجب و حیا مشحونا

دختری پاک تر از عصمت و خوش تر ز نشاط
مست تر از می و دیوانه تر از مجنونا

زاده ای معجزه ور لاف نبوت بزنی
من ترا می شوم از خیل حواریّونا


لیلی اش نام نهادی که شوم مجنونا
حَبّذا مادر لیلی ز تو ام ممنونا

لیلی اش نام نهادی که کنی مجنونم
گرچه در عقل ندارم کم از افلاطونا

لیلی اش نام نهادی که به مجنون نرسد
من ولی می کنم این قاعده را وارونا

لای چرخ فلکت چوب گذارم ای چرخ
گر نگردد به مراد دل من گردونا

دنده ات بشکنم ای چرخ اگر شاد کند
خصم میمون مرا طالع نامیمونا

گُه به خوردت دهم آن سان که دلت را بزند
مزن ای حاسد بیچاره به دل صابونا

من نه مفعول جنونم که به لیلی نرسم
تا که افسانه ی مجنون کندم افسونا

من نه چون قیس بنی عامرم از مُنفعلی
تا گذارم ز غمش سر به سر هامونا

نوفل غیرت جوش آمده برشورانم
ریزم از ابن سلام متجاسر خونا

آید آن شب که به چنگ آرم و گیرم به دهان
ماه را (حوله ای از هاله به پیرامونا)


تا که جاری بُوَد اندر رگ مجنون خونا
عشق لیلی ز درونش نرود بیرونا

گل گلزار منا لیلی اشعار منا
عشق کشدار منا یار منا خاتونا

چند پیچم به خود از عشق تو چندا چندا؟
چون نپیچم به خود از عشق تو چونا چونا؟

زلف پر پیچ و خمت را شده ام پاپیچا
تیرباران غمت را شده ام کانونا

چشم ما بیخته پروین ز پی پروینا
اشک ما ریخته جیحون ز پی جیحونا

دل به دریا زده قلاب نگاه افکندم
تا ز چشمان ترت صید کنم مضمونا

طبعم از روح تغزل شده بود الکن لیک
موسِی شعر مرا عشق تو شد هارونا

کی بنا بود که خود سر زند از زن مردی؟
تا رسیدی و زدی تبصره بر قانونا

هاجر عشق تو منسوخ کند سارا را
همچو قرآن که ازو نسخ شد انگلیونا

چشم سیرت که به گنج سخنم روشن شد
به پشیزی نخرد گنج زر از قارونا

عهد و پیمان تو از چامه ی من محکم تر
قد و بالای تو چون خامه ی من موزونا

از هر انگشت تو ریزد ژوزفینی به زمین
گرچه من نیستم آنگونه که ناپلئونا

منطقی نیست که مستی ز خمار آید لیک
نیست جز چشم خمار تو مرا افیونا

پنجه ی ناز تو چون سر کشد از لاک هلاک
ناخن از خون دل صید کند گلگونا

مژّه ات آلت قتاله و من مقتولا
چشم تو فتنه ی فتانه و من مفتونا

هم عبارات تو شایسته تر از هنجارا
هم اشارات تو بایسته تر از قانونا

در خزان نود و دو، سه قدم مانده به دی
بیت ها ساختمت در رَمَل مخبونا

اگر این نادره می دید نمی گفت بهار؛
" نوبهار آمد و شد گیتی دیگرگونا "

تا در انجیل رسد از پس متّی مَرقُس
تا به قرآن دمد اندر پی تین زیتونا

چشمم از حُسن تو روشن، شبم از چشم تو روز
چشم تو شب شکن و حُسن تو روزافزونا

 

سیدحامد احمدی

برچسب ها : ,
موضوع : 193, | بازدید : 3

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 7 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

فراموشی

 

پای آن کوه سهمگین ، کاجی است
سر بر آورده تا سپهر کبود
دارد آن کاج سالخورده بیاد
قصه ای دردناک و خون آلود

قصه ای از من و دل و دلدار
قصه ای بازبان خاموشی
قصه ای از دیار یاد بدور
خفته در سایه فراموشی

روزگاری دل شکسته من
ذوق و حالی ز عشق یاری داشت
هر کجا سبزه ای و آبی بود
از من و یار ، یادگاری داشت

یار بود و بهار بود و مرا
در دل از عشق ، هایهویی بود
زیر آن کاج سالخورده شبی
با وی از عشق ، گفتگویی بود

دست زد ، شاخه ای ز کاج گرفت
تاری از موی خویش بر آن بست
گفت : (( یعنی که تا جهان باقیست
نشکنم عهد خویش )) ، لیک شکست !

سالها رفته زان شب ، اما باز
یاد آن طرفه ماجرا مانده ست
یار ، چون عمر رفته ، رفته ولیک
کاج و آن تار موبجا مانده ست

تا مگر << یاد >> او رود از یاد
گم شدم در دیار خاموشی
پی درمان درد خویش زدم
چنگ در دامن فراموشی

 

ایرج دهقان

 

برچسب ها : ,
موضوع : 191, | بازدید : 3

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 7 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 

 

من مرثیه ام،  شور به پا کن، غزلم کن

با تلخ ترین بوسه ی دنیا عسلم کن

 
دیوانه چو من ، عاشق روی تو ، زیاد است

یک بوسه بده مثل لبت بی بدلم کن
 

آشفته ترین رودم و از خویش گریزان

آواره ی آغوشِ تو دریا !... بغلم کن !
 

غم جان قلم را به لب آورد و غزل شد

لبخند بزن ، وای به حال غزلم کن

 

 

محمدرضا طاهری

از کتاب :سرفه های گرامافون

برچسب ها : ,
موضوع : 191, | بازدید : 2

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 7 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 


از سر عادت نیست
که وقتی می‌روی
تا دم در همراهی‌ات می‌کنم
و بعد تا آخرین چشم‌انداز
تا جایی که سر می‌چرخانی لبخند می‌زنی
مبهوت راه رفتنت می‌شوم باز
آخر
چیزی از دلم کنده می‌شود
که می‌خواهم با چشم‌هام نگهش دارم
لعنت به رفتنت
که قشنگ می‌روی
از سر عادت نیست
که هیچوقت باهات خداحافظی نمی‌کنم
عشق من!
رفتنت
همیشه یعنی برگشتن
از سر عادت نیست
که وقتی برمی‌گردی
حتا موهای سرم می‌خندد
هیچ چیزی دل‌انگیز‌تر از برگشتنت نیست
نارنجی!
تو که نمی‌دانی
وقتی برمی‌گردی
دنیا پشت سرت بی‌رنگ می‌شود

 

عباس معروفی

برچسب ها : ,
موضوع : 199, | بازدید : 3

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 7 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
 

 

حضرت سعدی

http://ganjoor.net/saadi/divan/ghazals/sh501/

برچسب ها : ,
موضوع : 192, | بازدید : 3

نوشته شده در تاریخ شنبه 5 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 

پیش آمده سوال کنی گاهی از خودت،

اصلا چه مرگتست؟چه می خواهی از خودت؟

چون جاده ای که گم شده در هول برف و مرگ

برخیز بلکه باز کنی راهی از خودت

شمع کدام بزم شدی که نسوختی؟

برگشت دارد آنچه که می کاهی از خودت؟

مهمان سفره دل خود باش و صید کن

دریا خودت،کناره خودت، ماهی از خودت

دنیا غریبه است،در آینه اش مساز

تصویر رنگ باخته و واهی از خودت

بگذار روزگار غریب و فریب را

در حسرت برآمدن آهی از خودت....

این قدر دردمند برایت گریستم....

اما تو....شد سوال کنی گاهی از خودت؟

 

 

مهرداد  نصرتی

برچسب ها : ,
موضوع : 196, | بازدید : 2

 

 

جــــامِ طبیـعت اینــک، لبــــریــــزِ از شـــراب است
فصل الخطاب مستی ، یک جـرعـه استجــاب است

مـــائیــم و نـــو بهـاری ، کَش بـــا کــرشمـــه آمـــد
ساقی بــه شوقِ نـوروز، سرخــوش ز ارتکـاب است


سین است و خوانِ الوان ،هفت است و رخ نمــایی
شمــع است و مهــرِ آتش ، آب است و روشنـــایی

سیب است و طعم هجـران ، آیینــه است و فــــردا
دیــــوان و یـــک تفــأل ، حـــافــظ بـــه رهنمـــایــی


تحــــویــل سالی از نـــو ، در بــــزمی عـــارفــانـــه
یــــادی ز لطــفِ ایـــــزد ، بـــا شکـــرِ منصفـــانــــه

عیـــد آمدست و ایـران از ریشه سبــزِ سبــز است
بـــادا کـه کهنــــه گــردد ، ایـــن پیـــکِ جــــاودانـــه


رنگیـــن کمــان بسـازد، بــــر چشـمِ آسمــان پُـــل
در عطــرِ خـــود بسوزد ، سرزنـــــده شـاخِ سنبــل

بــــرگی فـــرو نیفتــــد ، بـی رخـصـت از درخــتـش
بـــاغی تـــرانـــــه گـــردد ، یکجـــا نصـیـب بــلبـــل


چون محفلی که گــل هــا ، بـر مسنـدش سوارنـــد
پــــروانگـــان بــــه یمنش ، مشتـــــاقِ انتظــارنـــد

حــــاشا دلی نگــردد ، زخــمی زقهـــر و هجـــــران
جــایی که عــاشقانش ، سرمستِ وصــلِ یـــارنـــد


آسیمــه سـر گـریــــزد ، از کوچــه هـــا زمستــــان
وز فیـــضِ ابــــــرِ آزاد ، عــــالــم شــود گلستــــان

قمـــری بــه شاخـه خوانـــد ، صد نغمه ی هـویــدا
جـــویــــد رهِ خــــــدا را ، انـــــدر سمــــاعِ بـــــاران


تـــا در زمیـــــن هنــــوزم ، یک آیــت از بهـــار است
مــا را به رسم دیــریـن ، کی جـــایِ اعتـــذار است

شادیـم ، اگــرچــه شــادی در مسلکِ رهــا نیست
عــریــان قلـم بچــرخــد ، چــونان که بـر مـدار است

 

 

امیـــر ساقریچی -رهـا

برچسب ها : ,
موضوع : 196, | بازدید : 4

نوشته شده در تاریخ پنجشنبه 3 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید


موهاى تو
مسیرِ باد را عوض مى کند

دست هایت
هزار دسته پرنده به آسمان وام مى دهد

و مسیح
نامِ دکمه اى روى پیراهنت مى شود

که وقتِ باز شدن اش
جنگلى از کلمه

پیرامونِ چشمانم را مى پوشاند!
چهار فصل وامدارِ صداى توست

و صلح پسوندِ لبخند ات!
ما پرچم هاى دوستى را آنسوى رودخانه کاشتیم

و مسیرِ رفت و بازگشتِ ماهیان را
روى دستهایمان کروکى کشیدیم

که ناگاه
موهایت باز شد

و جمله
در پرانتزى تنگ

در بن بستى بى نام و پلاک
دورِ خودش چرخید!

آنقدر کلمه جویدیم
واژه به هم سائدیم

تا دودى به غلظتِ خواب هایمان
از ما بلند شد!

بلند شو خانم،بلند شو بانو
و روسرى ات را

بالاى پشتِ بام پهن کن
کبوتر هاى خیال

هرکجا هم که باشند
مسیرِ موهایت را

از بوى دلتنگى مان باز خواهند شناخت
بلند شو بانو

و سراغِ پرچمِ لبخند را
از عکسى که روى رودخانه افتاده است بپرس

تو خودِ صلحى
موهایت امضاى هزار ستاره است

که در قراردادى هزار و یک شب ترانه اى
با ماه
به توافق رسیده است!

 

 

 بهرنگ قاسمی

برچسب ها : ,
موضوع : 200, | بازدید : 5

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 2 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 

وقت است برخیزی ستون آسمان را بشکنی

حد مکان را رد کنی.ظرف زمان را بشکنی

 خشکیده در بغضت گلو برخیزو خنجررا بکش

آنقدر بر حلقت بزن تا استخوان را بشکنی

 از نو روایت کن به خود در قصه شخصیت بده

وقت است با یک ضربه خط داستان را بشکنی

 بر نردبان شعر من بر پله ی آخر بایست

آنقدر تقطیعم بکن تا نردبان را بشکنی

 این کافه از ظرفیت عصیان تو کوچکتر است

تبریز می ریزد به هم تا استکان را بشکنی

 امشب تورا از پنجه ی ائینه بیرون می کشم

اما تو هم باید حصار بین مان را بشکنی

             ******

وقت است برخیزی پسر بی آنکه در من بشکنی

آنقدر آوارم کنی تادرمن این تن بشکنی

 باید(من)این پاکیزه را تا هرزگی پایین کشی

چون زانوی زن خم کنی چون قیمت زن بشکنی

 باید برقصی روی من باید بچرخانی مرا

آری بلرزان سینه را به به چه بشکن بشکنی

 من یک سفال قیمتی در خاک تو یک گورکن

باید مرا در ناگهان قبر کندن بشکنی

 من لاشه ای گندیده ام در قبر تو دزد کفن

شاید سرم را در جنون نبش کردن بشکنی

 یا تیشه ام دردست تو بر کوه نقشی میزنم

تا لحظه ای که تو سرت را با سر من بشکنی

 من یک حصارم می توان از روی آوارم گذشت

من یک درم که می توانی جای بستن بشکنی

                       ******

وقت است برخیزی ستون آسمان را بشکنی

ظرف زمان را پر کنی حد مکان را بشکنی

 در ظلمت من گم شدی گویی که در شب سایه ای

من روبه خورشیدم بزن این(شانه دان)* را بشکنی

              *******

صبح است برمی خیزد از زانوی خوابی خوش زنت

واز تو می خواهد که خط داستان را بشکنی

 بربسترش مردیست با آئینه هم بستر شده

بر بسترش مردی...که از تو خواست ان را بشکنی

 

 

 *اشاره ایست به بیتی از خاقانی

(من نصیبه ی زان جهان این شانه دان آورده ام)

 

  صالح سجادی

http://www.taburiss.blogfa.com/8603.aspx

برچسب ها : ,
موضوع : 199, | بازدید : 4

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 1 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 

 

نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی- این تاجر طماع ناخن خشک پیر-
مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت

در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

 

 فاضل نظری

برچسب ها : ,
موضوع : 195, | بازدید : 4

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 1 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 


امروز امیرِ در میخانه تویی تو
فریاد رس ناله ی مستانه تویی تو

مرغ دل ما را که به کس رام نگردد
آرام تویی ، دام تویی دانه تویی تو

آن وردکه زاهد به همه شام و سحرگه
بشمارد با سبحه ی صد دانه تویی تو

آن باده که شاهد به خرابات مغان نیز
پیمود به جام و خم میخانه تویی تو

در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه تویی تو

بسیار بگوئیم و چو بسیار بگفتیم
کس نیست به غیر از تو درین خانه تویی تو

یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم
آنرا که بود همت مردانه تویی تو

 


میرزا حبیب خراسانی

 

برچسب ها : ,
موضوع : 200, | بازدید : 6

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 1 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 همسفر


تاهمسفرم عشق است ، در جاده ی تنهایی
از دست نخواهم داد ، دامان شکیبایی

تا من به تو دل دادم ،افسانه شده یادم
چون حافظ و مولانا ،در رندی و شیدایی

از عشق تو سهم من ،همواره همین بوده ست
رسوایی و حیرانی ، حیرانی و رسوایی

تو آتش و من دودم ،دریا تو و من رودم
هرچند محال اما ، چیزی ست تماشایی

چندیست که پیوندیست ، پیوند خوشایندیست
بینِ تو و آیینه ...،آیینه و زیبایی

من دستم و تو بخشش ، تو هدیه و من خواهش
من زین سو و تو زآن سو ،می آیم و می آیی

با گردش چشمانت ، افتاده به میدانت
یاران پریشانت ، تا باز چه فرمایی !

بی ساحل آغوشت ،آغوش سحرپوشت
چندیست که طوفانیست ،این دیده ی دریایی

 

سهیل محمودی

 

برچسب ها : ,
موضوع : 196, | بازدید : 6

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 1 بهمن 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید
بیمارستان
 

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید چه بگویم به پرستار جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم؟

وقتی که ندارد خبر از درد نهانم؟

تب کرده ام اما نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم

بیماری من عامل بیگانه ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم اگر باز شود قفل دهانم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تو از زیر زبانم!

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...

چیزی که عیان ست چه حاجت به بیانم*

 

 

  بهروز یاسمی

 

*باز گویم که عیان ست چه حاجت به بیانم  : سعدی

http://yasemi.persianblog.ir/

برچسب ها : ,
موضوع : 192, | بازدید : 5

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 30 دی 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

 

نقاب‌های ستم بی‌شمار خواهد شد
تمام آینه‌ها استتار خواهد شد

فقط به کوریِ چشم ستاره هم که شده‌ست
نگاهِ سوخته قانون‌گزار خواهد شد

شبِ محاسبه، معیار، سال نوری نیست
چرا که غلظتِ ظلمت عیار خواهد شد

گمان نکن که طبیعت به دادمان برسد
همین درخت زمین‌گیر، دار خواهد شد

اگرچه او که بریده‌ست نای دریا را
به تنگنای نفس هم دچار خواهد شد،

ولی دلم به موازاتِ ابر می‌سوزد
که هرچه گریه کند شوره‌زار خواهد شد

 

 

 

مریم جعفری آذرمانی

http://www.iampoet.blogfa.com/cat-1.aspx

برچسب ها : ,
موضوع : 191, | بازدید : 6

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 30 دی 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

وقتی نفس را می‌کشم حتما هوایم هست
 نقّاشِ هستی هستم و هستم که جایم هست

 قلبم اگر، روحم اگر آتش گرفت امّا
 در فرصتی خاکستری، سلول‌هایم هست

 پایینِ آن جا که شما هستید جایی نیست
 بالای این جایی که من هستم خدایم هست

 تا مدعی باشید تا افسرده من باشم
 عمری دعا کردید امّا ادّعایم هست

 دیر آمدید و زود می‌خواهید برگردید
 ای آشنایان، دشمنِ دیرآشنایم هست

 یادِ حسینِ منزوی بی‌وقفه می‌گوید
 فریاد را تمرین کنم وقتی صدایم هست

 

 

مریم جعفری آذرمانی

http://www.chouk.ir/anjoman-shear/shear-classic/141-classic-270.html

برچسب ها : ,
موضوع : 195, | بازدید : 4

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 30 دی 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

روحم گمان مبر که به معراج رفته است

  یک دل به یک نگاه به تاراج رفته است

  من قانعم... اگر به دلم هم رود بس است

  آن ماجرا که بر سر حلاج رفته است

  بیچاره دل که پای رکاب تو بود و باز

  از پیش دست های تو محتاج رفته است

  توفان که می رسد من و سلطان برابریم

  از من کلاه و از سر او تاج رفته است

  ای باد! بوی نعش مرا با خودت ببر

  تابوت من به شانه ی امواج رفته است...

 

 

محمد رضا طاهری

http://mrtaheri.persianblog.ir/1385/3/

برچسب ها : ,
موضوع : 195, | بازدید : 5

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 30 دی 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

حق با سپیدار است


قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت: انسان زیان‌کار است

باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هربار می‌گفتم این آخرین بار است

کاری به باری نیست، وقتی عیاری نیست
گردانِ کوران را یک‌چشم سردار است

گاهی که لبخندی‌ست، دامی‌ست، ترفندی‌ست
از چیدنش بگذر، گل طعمه خار است

در امتدادِ باد بیدی خمید و گفت:
من روسیاهم، آه، حق با سپیدار است

حق با جماعت نیست، حتی اگر بسیار
بسیار ناچیز است، ناچیز بسیار است

همساز شو با درد، بگذار و بگذر، مرد
در موضعِ بهتان انکار اقرار است...


از گریه آکنده، چشمم به فرداها‌ست
بیدار می‌مانم، شب نیز بیدار است

از کف نخواهم داد این آخرین دژ را
«پایانِ تنهایی آغازِ بازار است»

 

امید مهدی‌نژاد

برچسب ها : ,
موضوع : 197, | بازدید : 5

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 29 دی 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید

شب دامان سیاه خود را به وسعت زمین گسترده بود

 و بانوی ماه در آسمان نورافشانی می کرد.

 تو به مانند همیشه غرق رویاهای شیرین بر بستر سپیدی

 از گل ها آرمیده بودی

 و من در جستجوی نگاهِ مهربانت

سرزمین خشکیده ی انتظار را با پای پیاده می پیمودم.

 هرکجا که می ایستادم

سراغت را از رهگذران می گرفتم

و با امید چشم گشودنت تنهایی را تاب می آوردم.

 لحظات به سرعت از کنار هم می گذشتند

 و ما را از روزهای آشنایی دور و دورتر می کردند...

 باد آبستن عطر گیسوان مواج تو بود

 و هر نفس مرا نوید صبحی تازه می داد.

اما آن شب دلتنگی هم در خانه رنگ و بوی دیگری داشت.

 سکوت مرا میان بازوان نیرومندش می فشرد

 و آهی نمی کشیدم که مبادا تو از خواب بیدار شوی...

آخر برای منی که تمام عمر پنجره ها

 را به روی آفتاب نگاهت گشوده بودم،

 بی خوابی تنها آزمون سخت زندگی بود

 و وقتی تو آهسته لبخند زدی

تا من به حرمت آرامشی که در چهره ات می دیدم،

 لبانم را به روی زمزمه های عاشقانه ببندم، غصه ام گرفت.

قلم برداشتم تا چند سطری بنویسم، اما نشد.

تصمیم گرفتم تا سحرگاه فقط تماشایت کنم...

یادم می آید آنقدر نگاهت کردم

 که تنهایی عاقبت گره از بغض فروبسته ام باز کرد

 و قطرات نمناک اشک قلب تب دارم

را به زیارت روشن آیینه میهمان نمود.

 تا خواستم سر برگردانم، ابر دلگیر چشمانم پیشدستی کرده،

قطره بارانی را پیشکش صورت زیبایت کرد

و تو بی خبر از همه جا دیدگانت را

برای لحظاتی هرچند کوتاه گشودی

 تا مرا میان شرم آزردنت اندوهگین بیابی

 و بی آنکه چیزی بپرسی با مهربانی در آغوشم کشیده،

دوباره به خواب فرورفتی...

نمی دانم چرا آن شب هیچ گاه به سحر منتهی نشد...

فردا بی رحمانه از گرد راه رسید

و تو که در دنیای خواب راهت را گم کرده بودی،

 دیگر هرگز بازنگشتی... ن

فس هایت به شماره افتادند

 و تا خواستم بیدارت کنم برای همیشه

 از این خانه دل کندی...

می گویند گذر زمان همه چیز را عوض می کند.

 اما تو رفتی و برای من زندگی در همان لحظه تمام شد.

 ای کاش پیش از رفتن نیازرده بودمت...

 ای کاش آن بغض کهنه نفسم را می گرفت

 و چشمه اشکی از پای نیلوفر رخسارت نمی گذشت.

 ای کاش ...

و امروز سالها از آن ماجرا می گذرد.

عاشقان جمله شب ها بیدارند و افسانه ی

 عشق میان من و تو روشنی بخش محفل آنهاست...

حالا دیگر مجنون را بی شعرهای من

 نمی شناسند و لیلی تنها یاد تو را در ذهن دلدادگان تداعی می کند.

حالا دیگر مردم مرگ را خواب ابدی می پندارند

 و شاعری در زمره ی دیوانگی ست...

می بینی دلبندم؟ دوره و زمانه عوض شده است...

حالا دیگر اگر عاشقی دلتنگ هم باشد

 و بخواهد نفسی تازه کند،

حتماً به او خواهند گفت: مرد که گریه نمی کند!

 

امیر ساقریچی-رها

 

برچسب ها : ,
موضوع : 197, | بازدید : 5

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 29 دی 1392 توسط سیدمجتبی محمدی | نظر بدهید


باید تـــــو را همیشه بــــه دقت نگاه کرد

یعنی نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد

خاتون! بگو که حضرت خالق خودش تو را

وقتــــی کـــــه آفرید چـــه مدت نگاه کرد

هر دو مخدرند کـــه بیچاره می کنند

باید به چشم هات به ندرت نگاه کرد

هر کس نظاره کرد تو را دلسپرده شد

فرقــی نمی کند به چه نیت نگاه کرد

عارف اگر برای تقرب به ذات حق

زاهد اگـــر برای ملامت نگاه کرد

تو بی گمان مقدسی و کور می شود

هر کس تو را به قصد خیانت نگاه کرد

 

مسلم محبی



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.